در تصویر منحصر به فرد زیر تقریبا همه پسرهای دهه پنجاهی اوره، را مشاهده می کنید. این عکس تقریبا در سال 1361 یا 1362 در دوران جنگ تحمیلی گرفته شده است.
نشسته از چپ:
مرحوم علی رضایی(علی قدرت)، قاسمعلی باربندی، رضا اسماعیلی، سید ابوالفضل رسول زاده حسینی، سید هادی شجاعت الحسینی، ... ، سید محمد حسین شجاعت الحسینی، حسین خدایاری.
ایستاده از راست:
سید محمود نجفی، سید حسن محسن الحسینی، سید حسین عبدالله زاده حسینی، ... ، سید یوسف علیزاده طباطبایی، سید محمد رضا حسن زاده طباطبایی، جواد حسن زاده، سید اصغر علیزاده طباطبایی، سید محمد علیزاده طباطبایی، احمد رضا نجفی، ... ( فرد پشت سر)، سید ابوالفضل حفار طباطبایی .
آموزگاران:
سید رضا علیزاده طباطبایی، آقای امیرانی، مرحوم قاسم خدایاری (خادم مدرسه).
تصویر و توضیحات از سید حسین عبدالله زاده حسینی
کدخداهای روستاها توسط فرمانداری کاشان انتخاب می شدند. تصویر زیر حکم کدخدایی مرحوم مغفور جناب آقای سید حسین رسول زاده حسینی است که در تاریخ ۱۲ / ۴ / ۱۳۳۴ یعنی 66 سال پیش صادر شده است. امضای معتمدین آن دوره نیز در این برگه مشاهده می شود. نحوه انتخاب کدخدا به این نحو بود که هر گاه کدخدایی فوت می کرد، مالکین عمده ی روستا، فردی را به عنوان کدخدا به حکومت معرفی می کردند و سپس فرد مزبور با حکم رسمی کدخدای ده می شد. قانون کدخدایی انتصابی وابسته به حکومت، در سال 1314 ش تصویب و اجرایی شد.
با تشکر از جناب آقای سید حسن رسول زاده حسینی جهت انتشار عکس.
برای آشنایی با کدخدا و قوانین و وظایف مرتبط با او، کلیک کنید.
دانشمند فقید، مرحوم دکتر سید مهدی عبدالله زاده
مرحوم دکتر عبدالله زاده، در زمینهی جراحی مغز و اعصاب در ردهی پروفسوری در خاورمیانه سال های متمادی یکه تاز بود.
مجموعه تصاویری که در این صفحه درج می شود، همگی از جناب آقای سید حسین عبدالله زاده ی حسینی، وکیل و حقوق دان برجسته دادگستری است که با سخاوت، تصاویرشان را برای سایت ارسال نموده اند. استفاده از این تصاویر در سایت های دیگر یا شبکه های اجتماعی با درج نام ایشان و منبع بلامانع است.
مرحوم حاج سید عیسی علیزاده طباطبایی و دو برادرش حاج سید قاسم علیزاده طباطبایی و حاج سید اشرف علیزاده طباطبایی
تصویری از جوانی مرحوم سید علی عبدالله زاده حسینی
ایستاده: آقایان حاج سید رضا علیزاده، مرحوم دکتر عبدالله زاده، مرحوم معصومه محمد همسر مرحوم حاج سید قاسم و در آغوشش پسرش سید علی علیزاده، حاج سید جلال علیزاده و در اغوشش فرزندش سید حسن، پشت سر مرحوم سید علی عبداللهزاده ، مرحوم حاجیه گوهر سادات مادر حاج سید جلال علیزاده، حاجیه خانم نیر همسر حاج سید جلال علیزاده ،
نشسته:
با پیراهن سفید؛ حاج سیدجواد علیزاده فرزند حاج سید قاسم، آقای احمد ابراهیمی فرزند مرحوم حاج قدرتالله ابراهیمی، حاج سید کمال علیزاده، آقای علی ابراهیمی فرزند مرحوم حاج قدرتالله (داماد سید دخیل شجاعت الحسینی).
حاجیه سلمابیگم (سلطنت بیگم)، دختر سید محمد کدخدا
مرحوم حاج سید عیسی
مرحوم حاج سید علی عبدالله زاده حسینی
از سمت راست: آقا سید رضا سید محسن، آقا سید اسماعیل حسینی معروف به دکتر حسینی، آقا سید عباس بنی الحسینی برادر آقا سید اسماعیل، نفر وسط حاج سید جعفر آزمایش، حاج سید دخیل شجاعت الحسینی، فرزند حاج سید رحیم سید رضا،
نشسته در میان و عینک به چشم: آقا سید جعفر آزمایش.
مرحوم سید علی عبدالله زاده حسینی
از چپ به راست: مرحوم حاج حسین توسلی، مرحوم حاج سید علی ذاکر الحسینی، مرحوم حاج سید مرتضی ذاکر الحسینی، آقای حمید توسلی، مرحوم حاج سید میرزا خدام الحسینی، آقای عباس حسن زاده فرزند مرحوم مهدی حسن زاده(مهدی عباس).
مرحوم حاج سید عیسی و همسر فقیدشان مرحوم حاجیه خانم طاهره سادات مرتضوی طباطبایی
مرحوم حاج سید عیسی
مرحوم حاج سید عیسی
مرحوم حاج سید عیسی
حاج سید جمال و آقا سید محمد(فرزند کوچکتر)، فرزندان مرحوم حاج سید عیسی
مرحوم دکتر عبدالله زاده و آقای سید حسین عبدالله زاده(جشن دامادی)
مرحوم سید علی عبدالله زاده حسینی و فرزندش آقا سید حسین در شب دامادی
جهت شادی روح همه درگذشتگان حمد و صلواتی هدیه می کنیم.
گویش رایج روستای اوره در قدیم، گویش رایجی یا راجی بوده که گویش مشترکی است در بسیاری از روستاهای استان مرکزی، قم، و اصفهان. این گویش از قواعد دستوری و واژگانی خاصی پیروی می کند که در حال تدوین کتابی در این باره هستیم.
امروزه به تعداد انگشتان دست هم نمی توانید کسانی را پیدا کنید که به این گویش تکلم کنند، اما برخی از واژه های گویش قدیم اوره در افواه مردم جاری است که نسل جدید با معانی و این واژه ها آشنا نیستند. در اینجا فهرستی از این واژه ها را به شما تقدیم می کنیم. نسخه کامل این فهرست با بیش از هزار و صد واژه و اصطلاح اورهای، با تصحیح کامل، در آستانهی انتشار قرار دارد:
1. آتِش کور کردن: آتش را خاموش کردن.
2. آتِش گیروندن: آتش زدن.
3. اَدُووه: ادویه
4. آروسی: عروسی.
5. آزَنگِله: دری در ابعاد یک در دو متر که در آن تخته به کار نرفته بود. بلکه با چوب به صورت مشبک پنج در پانزده ساخته می شد و به عنوان مانعی برای ورود به باغات یا محل های مورد نظر استفاده می شد.
6. اسب پلَنگ: نوعی مورچه ی بزرگ و مهاجم که دست و پای بلندی داشته و مورچه های کوچکتر را مورد هجمه قرار می دهد.
7. اسبُل: طحال.
8. اِسِّدَه: بودن. ماندن. مثال: وازماله اینجا اسده. غذام اینجا اسده.
9. اَسم: اسب. یکی از قواعد گویش اوره ای تبدیل حرف «ب» به «م» در برخی از واژه هاست.
10. اِشکاف: به کمدهای دیواری قدی و بزرگ می گفتند که به منظورهای مختلفی مانند جارختخوابی از آن استفاده می شد.
11. اُفتُو: آفتاب ، اُفتو با کلمه «فتو» لاتین به معنای نور همریشه است .
12. آکِلَه: خوره. نوعی زخم. آکله به حلقش بیفتد: حلق او خوره بگیرد(به بدترین زخم و درد دچار شود).
13. اُلبَند: آفتاب پرست.
14. اَلَه افتاد: چپه شد. به لم دادن یا دراز کشیدن هم گفته می شود. مثلا فردی که خسته شده است می گوید: من برم یه ناه اَله بیفتم.
15. اُلوپُشتَه (اله پشته): لاک پشت
16. آلیشی: اشتباه، عوضی. مثلا فلانی کفش خود را آلیشی پوشیده است. این واژه در اصل «آلیشت» است که در گویش اوره ای «ت» تلفظ نمی شود. آلیشت از ریشه اوستایی «آویشت» به معنی تعویض اخذ شده است.
17. امشُو: امشب
18. اِنجوجَک: آفتابگردان.
19. اُوگردُن: آب گردان. ملاقه بزرگی که برای انتقال شیر یا دیگر مایعات از ظرفی به ظرف دیگر استفاده می شد.
20. ایتا: یکی
21. ایکِرَه: می کند.
22. باخِجَه: پدر بزرگ
23. باخسوره: پدر شوهر. در گویش اصفهانی «بُسوره» گفته می شود.
24. باد یَمُن / یَمُن کُشته: نوعی بیماری که گوسفندان به آن دچار می شدند. بیماری ای شبیه خناق که در آن گلو باد کرده و راه نفس بسته می شود و سبب مرگ می شود. ریشه این مثل گویش اصفهانی است و به جای کلمه «یمن»، «یامان» گفته می شود.
25. بالِشت مار: سوسک بالغ شده ی کرم سفید ریشه که نوعی آفت محسوب می شود. کرم های این آفت قبل از تبدیل به سوسک، به نام جوزقند کلاغ شناخته می شوند و نام علمی آن ها «کرم سفید ریشه» است. این آفت، یکی از مهمترین آفت های ریشه خوار گیاهان به خصوص ریشه انگور است.
26. باهو/باهوله: بازو
27. بَبُ: شد. مثال: قبول بَبُ: قبول شد.
28. بَبِیَه: شده است. مثال: خراب بَبیه.
29. بَحُسیم: بخوابیم.
30. بُراز دادن: گداختن. داغ کردن.
31. بِرِشتوک: نوعی غذای قدیمی که با خرما، روغن گوسفند و برنج می پختند و به تازه عروس یا خانم هایی که تازه وضع حمل می کردند، می دادند.
32. بَسّو: نوعی ظرف
33. بَشو: رفت.
34. بَکَ: کرده اند. مثال: خراب بَکَ: خراب کرده اند.
35. بَلگ: برگ.
36. بَمَردِن: مرده اند.
37. بون: پشت بام.
38. بی صَّحَب: بی صاحب. نوعی تشر که خطاب به حیوانات گفته می شد.
39. بِیِن: بیایند.
40. پابیل: نوعی شخم زدن زمین که برای عمیق تر بودن این نوع شخم، از فشار بسیار محکم پا روی بیل استفاده می کنند. معمولا برای این کار هنگام شخم زدن، اندکی به هوا می جستند و سپس وزن خود را با پا، به بیل منتقل می کردند.
41. پاتیل: نوعی ظرف روحی یا مسی که شبیه کوزه بود و برای ذخیره روغن یا شیر از آن استفاده می کردند.
42. پاتیلجه: پاتیل کوچک. کلا برای اشیاء کوچک پسوند «چه» اضافه می کردند که گاهی برای سهولت آن را «جه» تلفظ می کردند. مانند بیلچه و ...
43. پاتیلک / پاتِلَک: پاتیل کوچک. ظرفی که ته آن گرد بود و روی اجاق یا سه پایه می گذاشتند و درون آن شیر جوش می آوردند.
44. پاچَه پارَه: بد اخلاق
45. پاکِزِیلَه: پاک و تمیز.
46. پُتِشَه: به تب خال یا زخم روی لب ها گفته می شود. این واژه معمولا برای حیوانات به کار می رود.
47. پَخت: پُخت.
48. پَر پروچی: پروانه های کوچک که شب ها دور لامپ یا شمع می چرخند.
49. پَسّا / پستا: نوبت. در گذشته چند دامداری که هر یک تعدادی بز داشتند، آن ها را تجمیع کرده و به ییلاق در دامنه های کرکس می رفتند. شیر این دام ها همه یکجا دوشیده شده و در دیگ های واحدی فراوری می شد. آن ها با توجه به تعداد دام های شیرده خود، محصول نهایی را تقسیم می کردند. همچنین برای چراندن دام ها، هر دامداری با توجه به تعداد دام های خود، روزهای بیشتر یا کمتری را باید چوپانی می کرد. به این تقسیم بندی «پسا» می گفتند. مثلا می گفتند امروز «پَسّا»ی فلانی است. یعنی نوبت اوست دام ها را به چرا ببرد.
50. پَسَه چینه یا پساچینه: پس از اتمام برداشت محصول توسط صاحب باغ، برخی از میوه ها در شاخه های بلند در دسترس نبودند یا دیده نشده و در نتیجه روی درخت باقی می ماندند. مرسوم بود با رضایت صاحب باغ، فرد دیگری میوه های باقی مانده را با عنوان «پسه چینه» برداشت می کرد و مالک آن ها می شد. در گذشته معمولا به افرادی که بی بضاعت بودند این اجازه داده می شد.
51. پِسی: شلوارهای قدیمی به جای کمربند، کش بسیار محکمی داشت. وقتی که می خواستند چیزی را مخفی کنند، آن را روی شلوار گذاشته و کش کمربند را روی آن بر می گرداندند. در این حالت می گفتند مثلا گردو را لای پسیش گذاشت. پسی به عنوان جیب کاربرد زیادی برای کشاورزان و دامداران داشت.
52. پِلاهِشت: آب کش بزرگ
53. پَلَنگ: پِلِنگ.
54. پُن: گوشه، کنار. مثال: این رو بذار پُن دیوار.
55. پول سرخ: تفتیده شدن بیش از حد. مانند آهنی که روی آتش چنان تفتیده شود که سرخ شود. مثلا می گویند چشمانش پول سرخ شده بود.
56. پیازو: نوعی گیاه دارویی که در برخی از دامنه های کوه ها وجود دارد و به عنوان چاشنی غذا مورد استفاده قرار می گیرد. یکی از دره های کرکس، «لاپیازو» نام دارد.
57. پیش کردن: بستن. مثال: در رو پیش کن.
58. پیلی: دوک نخ ریسی.
59. تارُمی: نرده سیمی قدیمیی.
60. تَختِگُنی: تخته گاه. به دو طاقچه یا تخته گاهی که جلوی درهای قدیمی بود می گفتند. این تخته گاه ها برای بار انداز برای چارپایان یا نشستن استفاده می کردند.
61. تخته: به نقاط هموار گفته می شود. مانند: تخته سرمار، تخته میدان، تخته هلبال، سرتخته.
62. تُرشالَه: برگه ی خشک شده ی زردآلو
63. تُل تُلی: قطعه قطعه و جدا شدن. وقتی که شیر را به جوش می آوردند، در صورتی که خراب می شد، پروتئین های آن قطعه قطعه در آب شیر شناور می شد که اصطلاحا می گفتند تل تلی شده.
64. تنورمالَه: قطعه پارچه ی کهنه ای بود که آن را خیس کرده و به جداره ی داغ شده ی تنور می مالیدند تا سیاهی های باقیمانده از نان های پخته شده ی قبلی، پاک شود.
65. تُو: تاب خوردن. این واژه گاهی به جای چراندن هم به کار می رفت. مثلا می گفتند من برم بزها رو «تُو» بدم.
66. تُوارجِه: نوعی کوله پشتی.
67. تورکَه: حبه. مانند تورکه انگور.
68. توشکِلِه: جوجه مرغ کوچک. همچنین به فرزندان سر به راه و فرمانبرداری که جا پای پدر و مادر خود می گذاشتند هم توشکله می گفتند. مثلا: فلانی توشکله واری همراه مون یه.
69. تیرچاه: به چاه اصلی در قنات می گویند. در کنده هایی که درون کوه حفر می کردند نیز تیرچاه هایی برای هواکش ایجاد می کردند.
70. تیرچاه: هواکش کَنده و اصطبل حیوانات.
71. تیلیش تیلیش: ذره ذره شدن.
72. جَخت بالا/ جختا بالا: در حقیقت این واژه «جَخت حالا» است. «جخت» یعنی «تازه»، «این زمان»، «درست»، «دقیقاً». گاهی واژه «جَخت» به تنهایی استفاده می شود.
73. جِرقُوَه: به چرک هایی گفته می شود که از لباس خیلی کثیف بیرون می اید. مثلا وقتی لباس خیلی کثیفی را می شویند می گویند: جِرقُوَه ازش در میاد.
74. جُل: فرش. از ریشه سریانی به معنی پوشش است.
75. جَلدی: سریع. مثال: جلدی وخیز.
76. جوریدن: پیدا کردن. جستن.
77. جوزقند کلاغ: به کرم سفید ریشه می گویند. این کرم یکی از افت های ریشه خوار درختان است که به دلیل علاقه شدید کلاغ به این نوع از کرم، به آن جوزقند کلاغ می گویند.
78. جوزقند: نوعی آجیل زمستانی که از هلو یا انجیر درست می کردند. به این صورت که نوعی از هلوی خاص که به آن هَلگ می گویند و امروزه در کمتر باغی از باغ های اوره می توان آن را پیدا کرد، را پوست می کندند. هسته آن را نیز در می آوردند و به جای هسته هلو، درون آن را با گردو و گاهی همراه با مقداری شکر پر می کردند. سپس مانند تسبیح درون یک نخ می کشیدند و آن را خشک می کردند و در زمستان میل می کردند. این کار هنوز هم در بعضی از روستاهای نطنز انجام می شود ولی در اوره منسوخ شده است.
79. جوق: جوی آب.
80. جول وزغ: جلبک. از این رو به آن جول وزغ می گفتند که گویا وزغ روی آب، لحاف پهن کرده است.
81. جول: در گویش اوره ای به نوعی لحاف که از لباس های کهنه ساخته می شود می گویند. این واژه در اصل به معنی پوشش و به طور خاص به معنی پوشش یا پارچه ای است که روی حیوانات سواری و ستوران می اندازند.
82. چاهی: چای.
83. چاییدَن: سرما خوردن، خنک شدن.
84. چَپِّش: بز نر.
85. چرا قُلوس: چلاق
86. چراپا: وقتی بز یا بزغاله دستان خود را بالای درخت می گذارد تا از برگ های بالای درخت میل کند، می گویند چراپ پا شده است.
87. چراغ چوپان: چراغی که سوخت آن صمغ جمع آوری شده از بوته کُوَندول بود که بر سر چوبی آن ها را بسته و مانند مشعل از نور آن استفاده می کردند.
88. چِرکولی: کثیف.
89. چِزّه: داغی. چزاندن یعنی داغ کردن. نوعی گیاه که هنگام آتش گرفتن، حرارت زیادی تولید کرده و داغی به خصوصی دارد.
90. چشم سیفید: خیره سر
91. چلُفتی: سرچلنگی، تراشه های چوب دراثر رنده شدن، هیزم خشک از شاخه های نازک. در برخی از شهرها هُلُف هم گفته می شود و به محل نگهداری هیزم ها، «هُلفتونی» می گویند.این واژه از این روی برای کسی که نمی تواند کاری را درست انجام بدهد به کار می برند که گویا دست و پای وی رنده و زخمی شده است.
92. چُلووَه: به خرده چوبهای خشک و پوست شاخهها که برای تجدید گرمای تنور بهکار میبردند، گفته می شد.
93. چِم چِمال: ناخوش احوال. حالت ناخوشی قبل از شروع بیماری.
94. چماله: موچاله، چروک.
95. چُهلَس: لایه ای از یخ نازک که در هنگام کولاک و سرمای شدید برفی، روی شاخه های نازک درخت یا حتی موهای افراد بسته می شد.
96. چوق: چوب.
97. حسین شوله: به تاب بازی می گفتند.
98. خارسو: مادر زن یا مادر شوهر. معنی تحت اللفظی این واژه «خار چشم» است.
99. خاطی خاطی: اسم صوت برای خطاب قرار دادن گربه ها.
100. خاکلون: زمینی که آب نخورده و با نسیم کوچکی از آن گرد و خاک بر می خیزد.
101. خانجی: مادربزرگ، ننجون.
102. خانچِلِه: کفشدوزک
103. خِبَ: خوب است. «خِب بُ» هم به همین معنی است.
104. خُجُو: پارس کردن سگ، آمادگی سگ برای هجوم .. مثلا می گویند فلان حیوان درنده خُجُو نشسته است، یعنی آماده حمله است.. . این واژه از ریشه عربی است. خجو کردن شتر در عربی به معنی شیهه کشیدن شتر است که در گویش فارسی معنی آن نسبت به حالت حیوانات دیگر نیز توسعه پیدا کرده است.
105. خَرَند: زمین کوچکی که حد فاصل ساختمان خانه تا جوی آب یا باغ رها می کردند. در قدیم چون استفاده از ایزوگام رایج نبود، برای جلوگیری از نمناک شدن اتاق ها، از «خرند» استفاده می کردند.
106. خسری: سرما زده، سر شدن از شدت سرما. مثلا به کسی که دستانش در زمستان یخ می زد می گفتند: دست فلانی خسری شده.
107. خِشم : قهر
108. خُل پِزِه: معنای تحت اللفظی این واژه «خاکستر پخته» است. «خل پزه» به خاکسترهای سبکی گفته می شود که روی شعله های آتش با نسیم و وزش باد در حرکت و چرخش قرار می گیرد. واژه «خُل» با کلمه ترکی «کول» هم ریشه است.
109. خلا: سرویس بهداشتی. مستراح. خلاهای قدیم سنگی بزرگ، مثلثی، ژرف و خوفناک داشت که معمولا کودکان از آن وحشت داشتند.
110. خلاشه: خرده چوب های ریخته شده بر زمین. خار و خلاش هم گفته می شود.
111. خُنج: کرم خاکی
112. خودشو والشته: آدم شده.
113. خوشَم باشد: چشمم روشن(با کنایه).
114. داغ بو: باز بود.
115. دست پراریدن: با دست جستجو کردن و چیزی را پیدا کردن. مثلا کسی که در تاریکی به دنبال چیزی است می گوید: هر چه دست پراریدم پیداش نکردم.
116. دستقاله: داس کوچک. این واژه از ترکیب دست با گانه، به معنی مانند دست ساخته شده است.
117. دُشوِل: به غده هایی گفته می شد که در بدن حیوانات یا گوشت آن ها وجود داشت و قابل خوردن نبود.
118. دِقَّه: دقیقه
119. دلم وَریو شد: نگران شدم. دلواپس شدم.
120. دُمادون: هواکش تنور. سوراخی که از کنار، به تنور منتهی شده و وقتی در آن را باز می کردند، آتش تنور برافروخته تر می شد.. دما در گذشته به معنی «هوا» استفاده می شده است.
121. دَندرَنجه: قطعه زمینی که پدر یا پدربزرگ عروس آن را در مراسم عروسی به داماد هدیه می کرد.
122. دُوال: کمربند. پارچه ای باریک شبیه کمربند که به دور چیزی می بندند.
123. دولاب / دولابچه: کمد
124. دولوغ: به چوب قطور و بزرگی گفته می شود که برای داربست باغ انگور مورد استفاده قرار می گیرد.
125. دولووَه: به کمد کوچک دیواری می گفتند که در خانه های قدیمی فراوان وجود داشت.
126. دیفال: دیوار
127. دیگِله کوپّّایی: دیگی که قد کوتاهی داشت اما کمر این دیگ، از سایر اجزای آن پهن تر بود.
128. دیوُن: داوری. خدا دیوُنِش رو بکند: خدا او را مورد قضاوت و داوری قرار داده و محاکمه کند.
129. رَچ: به راه های باریک مال رویی گفته می شود که در مناطق مختلف کوهستانی وجود داشت و بر اثر رفت و آمد زیاد حیوانات مسیر خاصی تشکیل می شد. امروزه بسیاری از این رچ ها به دلیل استفاده نشدن، از بین رفته اند. رچ های زیادی در اوره وجود داشته است مانند: رچ خران، رچ مریم.
130. رَف: تاقچه باریک بالای سردرهای قدیمی. این کلمه از ریشه ترکی است. به طور کلی رف به تاقچه باریک یا هر چیز دراز و کم عرض گفته می شود.
131. روپوزی: به چوبهای فرعی و کوچک ترِ روی داربست انگور گفته می شود.
132. رونَکی: کمربند مخصوصی که با آن پالان الاغ را محکم می کردند تا به طرفین متمایل نشود. رونکی در اصل به قالیچه کوچکی گفته می شود که پشت پالان الاغ قرار می گیرد.
133. ریجیم: ریزیم. مثال: کینه ها را دور ریجیم.
134. ریق : اسهال. «ریق» از ریشه «رقیق» عربی اخذ شده و با با واژه «رِچ» انگلیسی (به معنای استفراغ) نیز هم معنی است.
135. ریق ماسی: به حیوان یا بزغاله ضعیفی گفته می شد که از فرط ناتوانی گله جا می ماند و معمولا دچار اسهال بود. به کسی که بیش از حد لاغر یا ضعیف باشد به حدی که هیچ کاری از دستاش نیاید هم ریق ماسی می گویند. (این لغت در ادبیات معاصر مورد استفاده قرار گرفته است. احمد محمود).
136. زر چووه: زردچوبه.
137. زَفت: جمع و جور کردن. مثلا: زَفتش کن / من برم ترشاله ها رو زفت کنم.
138. زِلو: نوعی گلیم که از نخ پنبه ای بافته می شد و دوام بسیار خوبی داشت. گاهی به آن زالو هم می گفتند.
139. سازَنگِلِه: خوشه انگوری که دانه های آن ریز و نامناسب بوده و قسمت هایی از آن نیز خشک شده یا زنبور و گنجشک خورده باشد و هنوز بقایای آن روی درخت مو موجود باشد. مثلا می گویند زنبور انگورها را خورده و سازنگله هاش مونده.
140. سُبُک: سَبُک.
141. سُدَّه: سرماخوردگی ای که در نتیجه ی آن فرد از دنیا برود. گاهی به عنوان مبالغه می گفتند: سده کردم.
142. سر به واسرنگ برداشت: ناراحت و غمگین شد و شروع کرد به گریستن.
143. سر زیک نشستن: چمباتمه زدن. به حالت نیمه آماده نشستن. مانند دوندگانی که در حالت آمادگی برای شروع به دویدن می نشینند.
144. سرسوکِلِه: نگاه کردن یواشکی. قایم باشک. به سرزدن خیلی کوتاه هم گفته می شود. مثلا وقتی کسی برای دیدن کسی می رود و سریع بر می گردد، می گویند سرسوکله می کنی.
145. سُک : چوبی نوک تیز که با آن چارپایان را می رانند. مثلا وقتی کسی با چوب خاکستر آتش را زیر و رو می کند به او می گویند: سُکش وا نکن.
146. سُکِّربیت: چوب کبریت.
147. سِکُنجلی: گوشه.
148. سِلاطون: سرطان
149. سُماخ پالُن: سوراخ سوراخ کردن.
150. سِنقُر: جوجه تیغی
151. سِنگِل: در اصل به معنی «زگیل» است، اما در گویش اوره ای به سرگین های حاصل از اسهال گفته می شود که در پشت موهای گوسفند به هم می چسبد.
152. سِنگُو: سنگ آب. سنگی که از روی آن آب جاری می شود.
153. سُوزمینی: سیب زمینی
154. سیاه تاس: عقاب
155. شب چِرَه: به علوفه ای می گفتند که شب ها برای حیوانات پرواری، مازاد بر علوفه رایج می دادند.
156. شب کوره: جغد
157. شِفتِلِه: نوعی غذا. کله گنجشکی.
158. شُکّ: به حیواناتی می گفتند که شاخ نداشتند.
159. شکرتیغال: نوعی گیاه دارویی که به همین عنوان «شکر تیغال» (Echinops) شناخته می شود.
160. شِکمبِریزه: محتویات سیرابی
161. شوروا: سوپ.
162. شویدآب: نوعی غذا که در مدت کوتاهی آماده می شد. برای پخت شویدآب، ابتدا پیاز را خرد کرده و تفت میدادند. سپس مقداری آرد به آن اضافه کرده و تفت میدادند. زرد چوبه نیز به آن افزوده و مقداری شوید که از قبل خشک کرده بودند را به آب اضافه میکردند. پس از این که مقداری می جوشید، در آن نان ترید کرده و میل می کردند.
163. شید کردن / شیت شدن: پهن کردن. مثال: سفره را شید کنید. در زبان فارسی «شید»، به معنی ریا و تزویر به کار می رود. شید به معنی له شدن هم استفاده می شود. مثلا: کمرم شیت شد: کمرم داغون شد.
164. شیش رُب کم: یک ربع مانده به شش. در گویش اوره ای ساعت ها را معمولا به این شکل محاسبه و بیان می کنند که گرته برداری از روش محاسبه ساعت به زبان عربی است: الساعة الان هی السادسة الا الربع.
165. صاف و سنگله: صاف و صادق.
166. صُخب: صبح
167. ضَک وَر می نداخت: وضعیت بر او تنگ شده و در موقعیت دشواری قرار گرفت. از این واژه به کنایه معنی «نفس های آخر را می کشید» را نیز اراده می کنند. نگارش این واژه با «ز» به معنی نزار و نحیف است(ناظم الاطباء).
168. طفلیسی: لفظی که از روی دلسوزی برای بچه ها به کار برده می شد.
169. طیفُن: همان طوفان
170. ظِلمون: دادخواهی. اعلام مظلوم واقع شدن. جیغ و ناله کردن. ریشه این واژه از «ظلم» عربی است. نگارش این واژه به صورت «ذلمون» خطاست.
171. عاقِلِه: برادر عاقل و بزرگتر. فلانی عاقله فلانی است، یعنی فلانی برادر بزرگ فلانی است.
172. فِندوس کرد: مُرد. خاموش شد.
173. فوتینَه: پودنه، پونه. نوعی گیاه از تیره نعناعیان.
174. قُرُمبِش / آسمان قرمبه: رعد و برق
175. قِسِر: حیوانی که باردار نمی شود.
176. قَشَوول: خاراندن پشت اسب یا حیوانات اهلی با وسیله ای شبیه برس.
177. قُلُنبه: برجسته.
178. قَلوُر رفتن: یعنی نشانه گیری کردن. مثلا نشانه گیری کردن برای شکار.
179. قِلیَه: یک تکه گوشت کوچک. آب گوشت «قلیه» یکی از غذاهای رایج اوره بوده است. در گذشته که یخچال وجود نداشته است، بعد از ذبح بزر، گوشت آن را قطعه قطعه کرده می پختند. چربی های آن را نیز آب می کردند. سپس قلیه ها را با چربی ها مخلوط کرده و در ظروف سفالی ذخیره کرده و در جای خنکی نگه می داشتند تا در مواقع لازم مورد استفاده قرار دهند. آب گوشتی که از این گوشت استفاده می شد، آب گوشت قلیه نام داشت.
180. قیقاب: وقتی آب استخر کامل تخلیه شده به گونه ای که حجم آب خروجی با حجم آب ورودی به استخر برابری می کند، به آب خارج شده قیقاب می گویند.
181. قیل: قیر. در گویش اوره ای در پاره ای از موارد «ر» به «ل» بدل می شود. مثلا: این چاهیه مثل قیله.
182. قیماق: سرشیری ضخیم و خوش طعمی که حاصل جمع آوری سرشیرهای زیاد و چربی بود که به صورت لایه لایه روی هم قرار داده می شد. به زبان ترکی قیماق به کاچی گفته می شود.
183. کالَه ریز: کاله ریز سنگ ریزه هائی هستند که درشیب قله ها قرار داشته و سبب دشواری صعود می شوند.
184. کَپیدن: خوابیدن با لحن سرزنشگرانه.
185. کُچ: چلاق
186. کُچَه: جوانه. کچه زدن: جوانه زدن.
187. کِر: تنور.
188. کِربیت: کبریت. گاهی کربوت هم می گفتند.
189. کَردو: کرت. کشاورزان برای سهولت آبیاری زمین کشاورزی خود را به قطعات کوچک تری مرزبندی می کنند که به آن کرت می گویند.
190. کَرگُلُن : لانه مرغ. قسمتی از لانه مرغ که در آن تخم می گذارد. هنگام تلفظ به آن «کلگون» هم می گویند. این واژه از کَرگ به معنی مرغ و لون به معنی لانه، ترکیب شده است. در مازندران به خورشت مرغ می گویند «کرگ خورشت».
191. کِرماله: تنورماله.
192. کریون: لگن
193. کَل بَنده: به میوه نارس خربزه از زمانی که به اندازه یک خیار شده تا قبل از این که برسد، کَل بنده می گفتند. در استان بوشهر به خیارچنبر کلبنده (kalbonde) می گویند.
194. کِلاشَه: ته دیگ
195. کِلاشیدن: تراشیدن. خاراندن. مثال: ته دیگ رو می کلاشد.
196. کَلاقَندرُن: قارچ
197. کِلَک: اجاق
198. کِلَم جِست: گلویم پرید. گلویم گیر کرد. تو حلقم پرید.
199. کَلّه ماسه: سر سام گرفتن. فشار عصبی. مثلا می گویند انقدر صحبت کرد که کله ماسه گرفتم.
200. کُلوک: کوزه شکسته
201. کِلی: به چوبی می گفتند که در انتهای آن دو شاخه بر عکسی وجود داشت و با استفاده از آن شاخه های بلند را می شکستند یا خم می کردند.
202. کَلیله کن شدن: پاره شدن. قلوه کن شدن. مثال: لباسش کلیکه کن شد.
203. کُماج: نانی که با روغن پخته شود. به ظرفی که چنین نانی را در آن می پختند، «کماجدُن» می گفتند.
204. کُماجدُن: دیگچه
205. کَندَله: کنده کوچکی که در آن بزغاله ها را جا می کردند.
206. کوتِرِه: لفظ تحقیر آمیزی که برای فرزند کسی به کار می بردند. مثلا کوتره فلانی اومده بود فلان جا.
207. کوتگا: کودگاه. محل ذخیره و تجمیع کودهای حیوانی. احتمالا واژه «هتگا» نیز از همین ریشه اخذ شده است.
208. کودوغَه: کله. ملاج سر. مثال: بزنم تو کودوغت؟
209. کور کردن: این واژه به معنی خاموش کردن برای آتش به کار می رود.
210. کِوَرَه: چرک. مثال: دستاش کوره بسته.
211. کوکِلِه:کَلگَه هم گفته می شود. نان کوچکی که معمولا هنگام پخت نان برای بچه ها درست می کردند کوکله و به قطعه نانی که از نان اصلی کنده شده و درون تنور روی ذغال افتاده و به نحو غیرمتعارفی پخته می شد کلگه می گفتند. گاهی این دو واژه به جای هم نیز به کار می روند. به تکه نان هم می گویند. مثال: یه کَلگَه نون خوردم.
212. کُوکوَه: جغد
213. کولون: قفل درهای قدیمی. به آن کولون دُن هم گفته می شد.
214. کون زومونی: یعنی با باسن راه رفتن. مثلا کسی که پاهایش آسیب دیده و نمی تواند راه برود و خودش را روی زمین می کشد، می گوید کون زومونی رفتم.
215. کونال: انتهای نخاع، استخوان های لگن.
216. گازُر: به حیواناتی می گفتند که رنگ سیاه و سفید داشتند. مثلا بز گازور.
217. گالَه: کیسه ای شبیه به خورجین که دهانه ی گشادی دارد و برای حمل خاک، کود و مصالح، روی الاغ قرار می گیرد. این واژه از ریشه «جوال» فارسی اخذ شده است. دهان گشاد را هم به گاله تشبیه می کنند.
218. گاهَسّا: شاید
219. گدیش: بز نر. «چپش» بزرگ با شاخ های بلند.
220. گرافزه و دُنقا: آشوب، جَو دادن، تحریک کردنی که منجر به یک اختلاف و ناراحتی و جدال شود. دُنقا، نتیجهی گرافزه است. مثال: فلانی گرافزه چاق کرد و سپس دنقایی به پا شد.
221. گرامبوزلِه: وقتی کسی در کشتی بر دیگری پیروز می شد، می گفت او را مثل گرامبوزله بر زمین زدم.
222. گرگ انداز: روده بزرگ
223. گل کاسه شکنه: گل شقایق. در قدیم این تصور وجود داشت که هر کس بعد از دست زدن به این گل، اگر به ظرفی سفالی یا چینی دست بزند، آن ظرف خواهد شکست.
224. گُل گیری: به هرس میوه خربزه از هنگامی که گل تبدیل به میوه می شد تا وقتی به اندازه یک خیار می رسید، گل گیری می گفتند.
225. گِلاز / گلازنه: پشت سر هم. به عنوان مثال یه گلازنه جوزقند.
226. گلامون گرفته: خفقان گرفته. گرفتن گلو. گاهی برای دشنام استفاده می شود.
227. گلو اورچین: به تخت پله می گفتند.
228. گُندِجی: به گردوی سوزنی می گویند. این نوع گردو به دلیل تراکم زیاد مغز، به سختی مغز آن استخراج می شود. گردوی گندجی یکی از بهترین و مقاومترین پایه های گردو، برای پیوند ارقام دیگر روی آن است.
229. گُندله: به حجم نخ هایی گفته می شد که با موی بز بافته شده و به دور وسیله ای به نام «پیلی» پیچیده و جمع آوری می شد. گرچه این واژه بیشتر برای نخ با تعبیر «یه گندله نخ» به کار می رفت اما برای موارد مشابه نیز استفاده می شود.
230. گَنده لوسه: بابونه. نوعی گیاه داروییِ خودرو با گل های سفید رنگ که بوی قوی ای از خود متصاعد می کند.
231. گوجِلِه / گوجی: گوساله.
232. گوجی گُو نَلِشتَه: گوساله ی گاو نلیسیده: به فردی می گویند که توسط مادرش درست تربیت نشده.
233. گور در افتاد: مرد(با لحن تحقیرآمیز)
234. گوسوخت: پاره شد. این واژه از گویش اصفهانی اخذ شده است.
235. گوش اِکِریم: گوش کنیم.
236. گیروندن: روشن کردن. معمولا برای آتش به کار می رود. این واژه از ریشه «آگیر» و «گیر» کردی به همین معنی است.
237. لا: به دره هایی عمیق که شبیه به کلمه «لا» بین دو کوه بزرگ یا صخره قرار داشتند می گویند: لامورچه، لاحرص، لاحب، لاسته، لازرشکین جاره.
238. لَته: یک قطعه زمین کشاورزی که معمولا به دلیل شیب زیاد، با دیوار از زمین های غیر همسطح خود جدا شده است.
239. لچ افتاد: لیز و لزج شد.
240. لِشتن: لیسیدن
241. لَشگَه: به دستمالی می گفتند که دور سر می بستند. پارچه کهنه.
242. لَمبُر: نوسان. تکان خوردن. مثال: آب توی ظرف لمبر می خورد.
243. لُنج: مخاط بینی
244. لوکَّه: پنبه. مثال: لوکه تو گوشت بمالند.
245. لویر: لب. مثلا وقتی می گفتندفلانی لویرش آویزُن بود یعنی ظواهرش نشان می دهد که ناراحت است. قهر بود.
246. مارونجِلِه: نوعی سبزی و گیاه که معمولا در مزارع گندم در فروردین رشد می کرد. کوکوهایی که با این سبزی می پختند بسیار خوش طعم بود.
247. ماس لیسِه: نوعی خزنده که از مارمولک بزرگتر و از آفتاب پرست(اُلبَند) کوچکتر است.
248. مالِه مالِه، حَچِّه بَکِنیم: مادر مادر، حالا چه بکنیم.
249. مایتووه: ماهی تابه.
250. مایِش: مادرش.
251. مایه هزار من شیر: کسی که برای مردم بلوا و دردسر درست می کند. مثلا می گویند: فلانی مایه هزار من شیر است.
252. مَچِّد: مسجد. مچدله: مسجد کوچک.
253. مِلِشتِش نبود: دلش نمی امد. حال او از انجام کاری که به او واگذار می کردند، بد می شد.
254. مِلَّه: گاو نر
255. مِلی: گربه
256. مِلیجه: مخلوط شیر یا آب و آرد که با آن غذایی برای جوجه های تازه از تخم درآمده ساخته می شود.
257. مِنجوسک: دم جنبانک. پرنده ای بسیار کوچک و پر تحرک. افرادی که جثه نحیف و بسیار کوچکی داشته و در عین حال بیش فعال هستند را نیز به این پرنده تشبیه می کنند. در گویش اوره ای به منجوسک «فاشه لب جوب» هم گفته می شود.
258. مون وَشَّ مَه: من گرسنه هستم.
259. میسکولد: پاره می شود.
260. ناقولوسِه: خرخره، نای. «ناقول» یا «نقول» به برجستگی زیر گلو یا همان سیب آدم گفته می شود. اما «ناقولوسی» به معنی نای است. این واژه از ریشه اصفهانی است. مثلا : اتوبوسِ تا تو ناقولوسیش پر کردس..
261. نر خال : چوبهای شمشیری پای داربست انگور که برای محکمتر شدن داربست از پای یک ستون به بالای ستون دیگر و در راستای هم میبستند.
262. نَشُشتَه: نشسته.
263. نَهَ: نیست. مثلا کسی نَهَ.
264. نَهَ: نیست. مثلا: هِچ خبری نَهَ: یعنی هیچ خبری نیست.
265. هُرَّه: مه
266. هِشتن: گذاشتن.
267. هُل و هِلیت: سوراخ و سنبه.
268. هُل واگلویی: بازرسی
269. هُل: سوراخ. مثلا هُل مارجه یعنی سوراخ مار یا هُل موش یعنی سوراخ موش.
270. هُمِّنه / همونه: این واژه در اصل همیان بوده که در اندازه بزرگ نیز ساخته می شد تا برای ذخیره گندم و حبوبات ... مورد استفاده قرار گیرد. به لباس های گشاد یا افراد بسیار چاق، هم به کنایه «همنه» می گفتند. در فارسی معیار همیان به معنی کیف پوستی چرمی است که برای نگهداری مسکوکات استفاده می شده است.
271. هُمواری: زمین مسطح
272. هورو: آغوز. به شیری گفته می شود که در روزهای اولیه زایمان گوسفند یا گاو به دست می اید و معمولا برای نوزاد حیوان استفاده می شود.
273. واجوره: پس از اتمام برداشت محصول گردو، بادام، زردآلو و ... جستجوی نهایی ای انجام می شد تا میوه هایی که از نظر پنهان مانده اند، نیز جمع آوری شود. به این کار که واجوره گفته می شود. مرسوم بود هر کس که واجوره می کرد، مالک تمام میوه هایی می شد که در واجوره به دست آورده بود.
274. وادِنگ خوردن: انعکاس پیدا کردن. همچنین وقتی ضربه ای باعث شود فرد تعادل خود را از دست بدهد می گویند وادنگ خورد.
275. وارسی: بازرسی
276. وارَه: محل بستن آب جهت انتقال از یک جوی به جوی دیگر. سد کوچک مقابل آب.
277. وازِریقُندَه: چشم دوخته
278. وازماله / وازمرزه: وسیله ای چوبی T مانند که برای شکستن کلوخ های زمین، بعد از عملیات شخم استفاده می شد. در انتهای دسته چوبی این وسیله، قطعه چوب یک دست و سنگینی وجود داشت که وزن آن به شکستن کلوخ ها و هموار کردن کرت های زمین، کمک می کرد.
279. واش کوفتم: حالش را گرفتم. تو ذوقش زدم.
280. واگِلنا: برگرداندن. حالت مختلف صرف فعل این واژه به این ترتیب است: برش گرداندم : وام گلنا، برش گرداندی: واد گلنا، برش گرداند: واش گلنا، برشان گرداندیم: وامون گلنا، برشان گرداندید: وادون گلنا، برشان گرداندند: واشون گلنا.
281. واگلویید: به هم زد. مثلا وقتی مرغ با پاهای خود خاک های زمین را به هم می ریزد می گویند زمین را واگلویید.
282. وُجوم: پیازی بود که آن را در لانه مرغ می گذاشتند تا مرغ بداند در کجا تخم کند. در مثلی می گویند فلانی مرغ بی وجوم است. یعنی شخصی حیران است که نمی داند چه کند.
283. وَخی: برخیز. بلند شو. سیر تغییر این واژه که ریشه در گویش اصفهانی دارد با اصل عربی است، به این صورت بوده: برخیز ، ورخیز ، وخیز ، وخی. لذا در گویش اوره ای برای جمع واژه «وخیزید» استفاده می شود. در زبان عربی مصدر «وَخی»، به معنی قصد و آهنگ است.
284. وَر کردن: چپه کردن. مثلا: پالونه رو «ور» کن.
285. وَرتلنگید: خشمگین شد.
286. وَرماسیده: ورم کرده. آماسیده.
287. وِندِله خواندن: یعنی حرف های نا مفهوم و کسالت آور زدن. مثلا می گفتند فلانی در گوش من وندله می خواند.
288. یه حَسنات: خیلی کم. معادل یه نوقوس.
289. یه خاکِلِه: مقدار خیلی کم.
290. یه ناه: یک کم. یه ناهله: مقدار خیلی ناچیز.
291. یه نوقوس: خیلی کم.
292. پاشاخش می خارَد: دنبال دردسر است.
293. لُنجَه: سوراخ پروازِ کندوی زنبور عسل.
294. بارَدُن: کندوی زنبور عسل که با سبد بافته میشد و منافذ بین بافتی آن را با پهن گاو میگرفتند و سپس در آفتاب میگذاشتند تا از درون و بیرون خشک، متراکم و یکدست شود.
295. بارَه: بچه دادن زنبور در فصل بهار را «باره دادن» و بچهی زنبور را «باره» میگفتند.
296. پاشاخشُنَه: ترساندن.
297. سابات: واژهٔ «سابات» از ترکیب دو واژه تشکیل شده است. بخش نخست آن «سا» به معنی آسایش و بخش دوم آن «بات» نشانگر ساختمان، آبادی و سازه است. همچنین گفته شده است که سابات از واژهٔ سایهباد گرفته شده زیرا این بنا سایه و باد را برای مردم در گرمای تابستان فراهم میکند. سابات به صورت «ساباط»، «سعباط »، و «صاباط» هم نوشته می شود. سابات از مختصات سازه ای مناطق کویری و گرمسیری است. وجود سابات های متعدد در روستای اوره نشان می دهد که ساکنین اولیه این منطقه، از مناطق گرمسیری به اینجا آمده بوده اند. یکی از کارکردهای سابات پدیدآوردن سایه و جایگاهی خنک برای رهگذران است. این سازه به علت نیمه پوشیده بودن در تابستان به پدید آمدن کوران هوا میانجامد که هوای درون سابات را از بیرون آن خنکتر میکند. همین نیمه پوشیده بودن در زمستان به گرمتر شدن هوای درون سابات از بیرون آن میانجامد.
298. کوکله قندی: نان کوچک شیرینی که معمولا برای کودکان می پختند.
299. نماش: نماز. مثال: همیشه نماشش اول وقت هاکه.
300. اوروسّی: کفش چرمی.
301. تاس: تشت بزرگ
302. مولاغوتی / بلاغ اوتی: علف چشمه، بولاغ اوتی. نوعی گیاه دارویی که به سبزی حضرت زهرا سلام الله علیها نیز مشهور است و اغلب در کنار نهرها و جوی هایی که همیشه در آن ها آب جاری با سرعت کند در حرکت است، می روید. بولاغ اوتی فقط در آب شیرین رشد می کند.