امام زادگان چهار بزرگوار: بقعه این امام زادگان که چهار تن می باشند ، در مرکز روستای اوره واقع شده است. اهالی اوره معمولا وصیت می کنند تا بعد از مرگ در جوار همین امام زادگان دفن شوند بدان امید که از نسیم رحمت الهی بهره مند گردند. این امام زاده خود تاریخچه مفصلی دارد که شرح مبسوطی بر چگونگی شهادت امامزادگان چهار بزرگوار است و خواندن آن خالی از لطف نیست. این تذکره بر پوست آهو نگاشته شده است و در محل امامزاده نگهداری می شود. متن تذکره مزبور به شرح زیر است(سایت روستای زیبای اوره www.ooreh.ir):
در بیان کیفیت احوال سراسر ملال احمد بن عبدالله بن امام محمد باقر و شاهزاده محمود، برادر با جان برابر آن شهریار کامکار و قره عین نامدار دوحه باغ احمدی و غنچه گلستان حیدری ، سروهای بوستان فاطمه زهرا و شاخه های نهال شمشاد خدیجه کبری علیه الصلوه و علیه السلام است موافق بر رشحات عالی حضرات متوالیان کرام و مستوفیان عظام و خدام ذوی العزه و الاحترام اعلی الله مقامهم که سر رشته مضبوطه آن سلسله علیه عالیه را بیرون نوشته اند به جهت اجناح شیعیان و دوستداران چنان است که در کتاب الفی شهره ذکر فرموده اند که بعد از شهادت یافتن فخر الله العابدین سید الساجدین و الراکعین ستم دیده دشت نینوا ، یعقوب آل طه ، مسموم به سم جفا ، جناب امام زین العابدین ، یوسف بن حجاج علیه اللعنه و العذاب ، اولاد ابوتراب را در هر ولایتی که بودند ، منافقین راه منزل و ماوی ایشان را به آن سگ هاویه عرض می نمودند ؛ آن کلب کبیر در شهادت اولاد آن شاه خبیر و کبیر سعی های بلیغ می نمود و دقیقه ای از فکر شهادت آن بزرگواران نمی آسود تا آن نوجوانان باغ فتوت و نونهالان گلستان رسالت را به شهد شهادت فایز می گردانید.
و حجه بن زکریا روایت نمده است در منتخب خود که هشت هزار نفر سادات علوی که همگی عظیم الشان و جلیل القدر و البنیان بودند از نسل فاطمه بانوی حوریان جنان را آن ملعون بعضی را با خنجر و شمشیر و جمعی را با مضراب و زوبین و تیر و برخی را به زهر هلاهل به قتل رسانید و در آن زمان آن دو برادر نامدار و شهریاران کامکار از جور زمانه غدار و تعدی و ناسازگاری چرخ بیم دار یعنی سلطان احمد و سلطان محمود فرزندان شاهزاده عبدالله بن سرور باطن و ظاهر ، پیشوای مومن و کافر ، هادی پنجم جناب امام محمد باقر علیه السلام در شهر بغداد در خانه گشتاسب بن فرخ بن اسفندیار بن هرمز بن خسرو بن امیر یزدجرد شهریار خوفیانه به مثل گنج در ویرانه پنهان بودند و از ترس و بیم و سطوت آن شیطان رجیم لیل و نهار را هراسان و در کار خود پریشان در آن خانه به مثل زندانیان به سر می بردند و آن ملعون مردود شب و روز در تجسس و تفحص آن برگزیدگان رب ودود می بود تا روزی وزیران بی بنیاد به عرض آن بدتر از نمرود و شداد رسانیدند که : "ای شهریار امروز در عوالم امکان سلطنتی و هم در عالم ، خاتم سلطنت در انگشت است و حجت خلافت در مشت است؛ ولایت باطن را مجتمع با امارت ظاهر آورده ای و از کنه جوهر عبودیت ، سلطنتت باهر و نیز چون جنان باشد ، چرااولاد فاطمه در امان باشند؟ "
آن ملعون دلش از بغض ابوتراب چون سفینه غرق در خون ناب ، رنگش متغیر گردید و موهای نحس منحوسش به مثل سوزن از پیراهن سرکشیده و منادی ها را امر نمود که در همه ولایات منادی کنند که هر کس یک نفر از آل ابوتراب به خدمت وی باشتاب حاضر نماید یک بدره زر جایزه به آن کس بدهد.
چون منادی این ندا در داد ، گشتاسب تازه مسلمان از این منادی دلش به درد آمد که مبادا چرخ زنگاری حیله بازد و شعبده باز فلک فتنه انگیز و آن شهریاران در شهر بغداد به شهادت برسند ، از برای آن شاهزادگان تدارکی کامل دیده ، ایشان را خوفیانه در نیمه شب غایبانه از باره بغداد سرازیر نمود. ایشان را به سمت عراق بی تفاوت به نفاق روانه نمود.
آن دو برادر طی منزل می نمودند و از راه غیر متعارف ، جبل ها و بیابان ها را کمیت پیادگی می دوانیدند تا آن که وارد شهر قزوین بی قرین گردیند و چند یومی در خانه عبدالخالق بن عبدالعظیم بن عبد الحی که یکی از نواده های دختر زاده ابی ذر غفاری می بود و در شهر قزوین متوطن بود و از جمله محبان یک رنگ و جان نثاران بی درنگ خانواده ابوتراب می بود ، فرود آمدند تا بعد از مدت های مدید و عهد های به غایت بعید ، سینان قزوینی که مشهور بودند به بدبینی ، از کیفیت احوال ایشان از کما کان اطلاع یافتند واز راه بغض و عداوت کمر قتل آن دو نونهال بوستان فتوت و دوحه های باغ رسالت را بر میان جان محکم استوار نمودند.
عبد الخالق (میزبان) پی بر مطلب برده ، تدارکی که فراخور شان و احوال ایشان می بود ، مهیا نموده ، ایشان را از شهر قزوین کفر قرین بیرون نموده و ایشان را دلالت به راه فارس نمود و وداع نموده به خانه خویش مراجعت نمود.
آن دو شهریار نامدار و قوت دل احمد مختار ، میوه بوستان حیدر کرار از قزوین بیرون آمده ، از راه غیر متعارف روانه مملکت نخع گردیدند ، چون روز شد ، جاسوس آن بدبختان مخلد در آتش نیران ، مطلع از رفتن آن نازنینان گردیده ، این خبر را به سمع آن ملعونان به زمان چاپلوسی رسانید . هشت نفر کافر مطلق داوطلب در کشتن امام زادگان بر حق گردیدند و خودسازی نموده و در همان روز به مثل اجل معلق از عقب شاهزادگان از قزوین بیرون آمده روانه مملکت نخع گردیدند و در کنار شهر ساوج آن ملاعینان به آن دو جگر گوشگان جناب فاطمه زهرا علیها سلام رسیدند و در کنار شهر ساوج فیما بین آن هشت نفر فرقه کفر با آن دو نور چشم فاتح خیبر تلاقی فریقین رخ نمود و آن دو بزرگوار در آن گیرودار از جور و ظلم آن دو شقی النفاس زخم بسیار و صدمه بسیار به بدن ایشان رسیده بود. و اما آن هشت نفر خوارجی را به رسم امانت به خدمت مالک روانه بئس المصیر نموده بودند.
لکن از کثرت زخم و شدت درد و بسیاری خون که از بدن شریفشان آمده بود ، ضعف بر آن نونهالان چمن مصطفوی و غنچه های بوستان مرتضوی غالب شده بود و جهان در چشم آن بینوایان تیره و تاریک گردیده بود ، به آن احوال و با آن ضعف و نقاهت بی زاد و راحله تشنه و گرسنه با پاهای پر آبله ، خود را نزدیک شهر نخع رسانیدند و در نزدیکی شهر نخع در قلعه اسنجران منزل فرمودند و عبدالرضا که بزرگ و ریش سفید آن قلعه می بود ، ایشان را به خانه خود برده متوجه احوال ایشان و اصلاح زخم های بدن اطهر آن شهریاران گردید و از نام و نسب و احوال زخم و صدمه بدن ایشان جویا گردید ، ایشان عبد الرضا را از نسب خویش با خبر نمودند و کیفیت احوالات خود را من اوله الی آخر به آن پاک دین مکشوف داشتند و مدت مدید در آن قلعه به طریق خوفیانه به سر می بردند تا زخم های بدن اطهر ایشان اندک اندک روی به بهبود نمود.
احوال ایشان اندکی بهتر شد از آن قلعه حرکت نموده از راه جبلستان از خوف و بیم آن ملاعین روانه چهل حصاران فین گردیدند و در فیما بین شهر نخع و قصبه طیبه فین جمعی از جماعت سنان که مستحفظ آن الکه می بودند و در اصل ساکن بلده دامغان می بودند به آن دو سرو بوستان احمدی و نهال گلستان محمدی و دوحه باغ حیدری چهره گردیدند و از فراست و قراین ایشان را شناختند که آن دو بزرگوار از آل فاطمه و دودمان ابوتراب می باشند ، سر راه را به ایشان تنگ گرفته و به ایشان در آویختند و مجادله و محاربه ایشان تا سه روز به طول انجامید ، آن مظلومان در آن سه روز صایم بودند و آب و نان نتوانستند به جهت فوت افطار خود تحصیل نموده باشند ؛ در آن سه روز آب و نان به وجود ایشان نرسید و در آن مجادله زحم بسیار از شمشیر و زوبین و تیر و خنجر به جای زخم های سابق در بدن اطهرشان قرار گرفته بود.
شب چهاردهم در رسید و در هنگام غروب روز سیم دست از دعوا کشیده در گوشه آن بیابان غریب و بی کس و بی یار و بی مونس ، بی آب و نان با آن زخم های گران قرار گرفتند و آن بدبختان در نزدیکی ایشان منزل نموده به لهو و لعب و خوردن خمر مشغول گردیدند. ایشان به لهو و لعب و آنان به گریه و زاری بی توشه در تعب بودند . چون آن شب دیجور به نصف رسید ، از ترس و بیم با هول عظیم دل به حی قدیم بسته ، از آن مکان رسته ، خود را به قلعه جلال الدین در چهل حصاران فین رسانیدند.
رفیع نساج که در آن نصف شب از خانه خود به جهت نماز شب و عبادت حضرت رب در آمده ، روانه مسجد می بود از حکمت های بالغه ربانی و فرمان حضرت واجب الوجود در نهانی ، به خدمت آن دو شهریار رسید و از کیفیت احوال ایشان جویا گردید. آن بزرگواران احوال خویشتن و سرگذشت خود را به جهت رفیع نساج من اوله الی آخر از کما کان مطلع ساختند . آه سرد از نهاد آن پاک دین و جانباز راه یقین برآمد و ایشان را به خانه خود برده ، منزل نیکویی به جهت ایشان مهیا نموده ، آن شهریاران را در خانه خود ، حسب الامر ایشان پنهان نگاه داشت و متوجه اصلاح زخم بدن اطهر آن دو بی کس پرداخت و جراحی ماهر که از زمره مسلم می بود به جهت آن شاهزادگان حاضر نمود و به معالجه زخم بدن آن بزرگواران سعی بلیغ می نمود و روزها به کسب نساجی مشغول بود و اجرت شغل خویشتن را یوما فی یوم خرج دوا و غذای ایشان می نمود و هر روزه اخلاصش زیاده می گردید .
تا آن که بدیعه نامی که هفتاد سال متجاوز از عمر منحوسش گذشته بود و در اصل مردم خطه ورامین می بود و در آن قلعه به سر می برد و شوهر او متوفی شده بود ، کیفیت احوال را فهمید ، چون اطمینان به هم رسانید ، خوفیانه در نامه به خطه ورامین به اقوام خویش احوالات شاهزادگان را مفصل قلمی نمود و به قاصدی ، فرزند خویش عبدالرحمن نامی را برگزید و وی را روانه خطه ورامین در نزد برادرهای خویش روانه نمود.
چون نامه به آن ملاعینان که از خدا بی خبر و از هول روز محشر باشکان نبود ، رسید ، لشکری از خود شقی النفس تر فراهم آورده با تدارک بسیار و زر بی شمار برداشته و روانه چهل حصاران فین گردیدند و در کنار قلعه جلال الدین فرود آمدند و آن دو بزرگوار را طلب نمودند. رفیع نساج از ترس بزرگ آن قلعه و آن که مبادا اهل و عیال مسلمانان به اسیری رفته و جماعت متوطنین آن قلعه به قتل برسند ، در نیمه شب خوفیانه آن آقایان را از قلعه جلال الدین بلدی به اتفاق ایشان روانه نمود.
از راه غیر متعارف ایشان روانه الکه نطنز رود گردیدند و بر سر کریوه صاین رسیدند که راه دو قسمت می شد ، یکی به قصبه نطنز رود می رفت و دیگری در دامنه کرکس که کوهی است بسیار بزرگ و آب و علف و گل های گوناگون و درنده بسیار در آن کوه به هم می رسند.
ایشان به یکدیگر رسیدند و در همان دقیقه آن ملاعینان دور شاهزادگان را احاطه نمودند؛ آن شیربچگان حیدری به آن ملاعینان نبرد می نمودند و به راه کرکس افتادند تا در دامنه کرکس به آبادی رسیدند و آن آبادی را قلعه ای به نظر سنجیدند . چون به حوالی آن آبادی رسیدند ، مغرب شد ، دست از جدال کشیدند و آن دو بزرگوار در گوشه ای آرام گرفتند و آن ملاعینان در خلف باره آن قلعه فرود آمدند. بزرگ آن قلعه چون آن لشکر را به نظر در آورد بسیار هول برداشته بر باره قلعه بر آمد و از ایشان تفتیش نمود که این لشکر کیستند و در این راه غیر متعارف از برای چیستند.
یکی از آن شقی النفاس در جواب آن شخص زبان به تکلم گشود و کیفیت را من اوله الی آخر به جهت صاحب آن قلعه و آبادی حکایت نمود . چون پاسی از شب گذشت آن مرد دین دار با تبعه خویش از قلعه خود بیرون آمده به منزل شاهزادگان شتافت و آن گوهران شب چراغ را در آن تاریکی شب دریافت. ایشان را به عجز و الحاح تمام برداشته داخل قلعه خویش نمود و خدمت شایسته به جهت ایشان به عمل آورد و در آن شب ساکنان آن آبادی را طلب نموده ، آن حکایت را در میان آورد. همگی اهل آن قلعه از کهین و مهین با رئیس خود هم عهد گردیدند که تا آدم آخر ایشان به شهد شهادت فایز نگردند و خون خود را به محبت و دوستی علی بن ابی طالب علیه السلام نریزند ، ایشان را به دست خصم ندهند.
چون صبح شد آن ملاعینان از پی برگزیدگان حضرت سبحان جستجو نمودند و آنچه در آن حوالی تفحص نمودند کسی را نیافتند.
خاطر ایشان جمع شد که آن دو بزرگوار در آن قلعه می باشند. رسولی در نزد ایشان روانه نمودند و طلب آن دو بزرگوار نمودند و ساکنین آن قلعه آباد امتناع می نمودند تا بالاخره فی ما بین ایشان به نزاع و جدال پیوست و همه روزه ساکنین آن قلعه از در خود بیرون می آمدند و در کنار آن آبادی ، با آن جماعت صفوف جدال را می آراستند تا مدت یک ماه شمس و هفت روز آن مجادله به طول انجامید و بر اهل و سکنه آن آبادی بسیار ضیق گردید و به جهت گذران معیشت و هیزم و غیره و در آن دمت بسیاری از طرفین در کنار آن قلعه کشته شده بودند . چون شاهزادگان کار را چنان دیدند و زخم های بدن خود را به اصلاح سنجیدند ، تن مبارک را به زیور اسلحه حرب آراستند و آن دو برادر در آن روز پای از قلعه بیرون نهادند و با آن لشکر مجادله می فرمودند تا مدت شش یوم هر روزه فی ما بین ایشان فریقین رخ می نمود و از جماعت کفار بسیار کشته می شدند و زخم بی شمار بر بالای زخم های آن بزرگواران که اصلاح یافته بود ، رسیده بود ؛ چنان که از صدمه تیر به مثل قنفذ سر بر آورده بودند و زخم شمشیر بر بدن ایشان بیرون از حساب بود و از آن لشکر کفار قلیلی باقی مانده بود. مجموع ایشان طعمه شمشیر آبدار گردیده بودند و همه رزوه از خطه ورامین لشکر بامداد آن ملاعینان پی در پی می رسید و قوت ایشان زیاد می شد تا این که در روز پانزدهم رجب المرجب در کنار آن قلعه آن دو بزرگوار از پای در آمدند و از ضرب نیزه و خنجر و شمشیر و صدمه خدنگ تیر ، جان به جان آفرین تسلیم نمودند و داعی حق را لبیک اجابت مقرون گشته به شهد شهادت فایز گردیدند.
متوطنین آن قلعه بدن های شریف آن دو برادر را در کنار قلعه مدفون نمودند و باز با آن جماعت به حرب مشغول گشتند تا آن قلعه را محاصره نمودند؛ زنان ایشان در فوق باره آن قلعه بر آمده با سنگ فلاخن با جماعت جهاد می نمودند و مردان ایشان در مابین گرم محاربه بودند تا بالاخره قوم بی خرد آن قلعه را مسخر نمودند و به حیطه تصرف در آوردند و مردان ایشان را از زیر تیغ گذرانیدند و به قتل رسانیدند و زنان حامله ایشان را شکم دریدند و اطفال ایشان را در مهد سر بریدند. همگی را با اره جفا سر از پیکر جدا نمودند و برخی از زنان و مردان ایشان را اسیر نموده با مال بسیار روانه خطه ورامین گردانیدند و آن قلعه در آن روز مسمی گشت به "اره" و از کثرت استعمال ، حال آن قلع را "اوره" می نامند، که در دامنه کرس در فوق قصبه نطنز رود واقع است و آن قلیل محبان که بنده بودند به دفعات آن قلعه را مجدد آباد نمودند و حال آن مکان را اوره می نامند.(سایت روستای زیبای اوره www.ooreh.ir)
این بود شرح حال دو نفر از این بزرگواران که در این امام زاده مدفون می باشند.
اما شرح حال دو نفر دیگر آن ها به نام های شاهزاده اسماعیل و شاهزاده ابوالقاسم فرزندان اسحاق بن امام موسای کاظم علیهم السلام :
بعد از شهادت یافتن جناب امام رضا علیه السلام حکم بر قتال ابوتراب نموده و به حکم آن سگ هاویه دوازده نفر سادات صحیح النسب علوی را در آبادی ها و بیابان ها گوسفندسان سربریدند ، در نتیجه شاهزاده اسماعیل و شاهزاده ابوالقاسم فرزندان اسحاق بن موسی الکاظم علیه السلام از مدینه عنبر شمیم روانه طوس گردیدند که طلب خون برادر و قصاص آن حضرت را نموده باشند .
چون در بلده همدان در کنار الوند نزول اجلال فرمودند: محمد جعفر ، والی آن حدود آن بزرگواران را به رسم ضیافت طلبید و آن دو شاهزاده را به زهر هلاهل مسموم نمود و آن بینوایان روز به روز ، درددل بر ایشان مستولی می شد چنان چه دو روز یا سه روز در غش بودند تا آن که وارد چهل حصاران فین گردیدند و چون هوا در آن آبادی بسیار گرم بود ، به جهت تغییرات آب و هوا روانه سرحدات سردسیر گردیند و چند روزی در قصبه نطنز رود در خانه معین الدین نساج به سر بردند و آزار ایشان دقیقه به دقیقه مشدد می شد.
به جهت طواف مرقد شاهزادگان (احمد و محمود)، آن دو برادر خویشتن را به قریه اره موسوم به اوره رسانیدند و در آن بقعه شریف معتکف گردیدند تا هر دو برادر متوفی شدند و حسب الوصیت ایشان ، ساکنین آن آباده ، نعش شریف ایشان را حنوط نموده در پهلوی آن دو بزرگواران در آن بقعه شریف دفن نمودند تا زمان خلافت متوکل عباسی علیه اللعنه و العذاب که حکم بر خرابی بقاع آل فاطمه علیهم السلام نمود ، آن بقعه را نیز خراب نمودند و بعد از آن که آن سگ به درک رفت ، دیگر کسی آن بقعه را عمارت ننمود.
پس گروه مسلمین و جمهور مومنین و سایر متوطنین آن حدود بدانند که چهار نفر از ذریه طیبه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها در قریه اوره از قرای نطنز رود فی ما بین محال لنجر و محال علیا در لب رودخانه در وسط اوره مدفون می باشند و آن مکان شریف صاحب کرامت است .